جلسه محاکمه عشق بود
عقل قاضی و عشق محکوم بود...
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاشای عفو برای عشق را داشت ولی همه مخالف بودن...
قلبشروع کرد به دفاع از عشق...
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟؟؟
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟؟؟
...و شما پاها که همیشه در آرزوی رفتن به سویش بودید...
چرا حالا اینچنین با او مخافید...؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها در جلسه عقل وقلبو عشق ماندند...
عقل گفت: دیدی قلبهمه از عشق بی زارند؟
ولی متحیرم با وجود اینکه عشقبیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی؟
قلب نالید و گفت: من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کاره ثانیه قبل را تکرار میکند...
*
*
فـقـط بـا عــــشــــق مـی تـوانـم یـک قـــــلـــــبواقـعـی بـاشـم. . .
نظرات شما عزیزان: